ماجراهای شهرزاد و زندگیش!

.

سلام مامان بزرگ، بابابزرگ!

سلام بالاخره به مامان بزرگا و بابابزرگا گفتیم. نه تصحیح میکنم، نگفتیم. فهمیدن. من حس نمیکردم شکمم برجسته شده باشه. با مامانم رفتیم توی حموم تا شیر آب رو تعمیر کنیم، بلوز وشلوارم رو درآوردم که آب نپاشه روشون. مامانم با دقت نگام کرد. بعد که اومدیم بیرون دیدم داره اسپند دود میکنه. گفتم:خبریه؟ گفت:«چرا نگفتی حامله ای؟ ماشالا!» من نیخواست بگم بهش تا یه هفته دیگه. ولی گفت شکمم برجسته شده. عصری رفتم بخوابم پا شدم یهو دیدم مادرشوهر و پدرشوهرم و بابا و مامانم و مهرداد وایسادن بالاسرم! دست میزدن و شعر میخوندن. برام پیرهن حاملگی خریده بودن! یه هفته دیگه جنسیتش معلوم میشه.
10 مهر 1400
1